نتایج جستجو برای عبارت :

خستگی‌های این سی‌صد و چندروز، کجا رفتند؟

بهار، یا دقیق‌‌تر بگویم، عید، مثل خنده‌ی بعد از دعوای زن و شوهری‌ست. مثل رهایی بعد از گریه. مثل آسمان آبی، بعد از طوفان شن. رسالتش، غبار روبی و رنگ پاشیدن به دنیای خاکستری ماست و چه خوب رسولی‌ست. قرار نانوشته‌ای دارد که هرسال، تو را می‌فرستد در گل‌فروشی محله. بی‌تابی و عجله‌ات را می‌گیرد و مجاب‌ات‌ می‌کند سر صبر، میان گلدان‌ها بگردی و یک‌دل‌سیر، چشم بدوزی به گل‌ها. حسن‌یوسف و پیچکی برداری تا خانه‌ات سبز شود. فقط بهار است که تو را ر
رسیدم خونه دیدم رفتند دسته جمعی یعنی آبجی خانم سمیه و شوهر ش و مامان خانم رفتند حجامت برگشتنی پیتزا متری خریده بودن من یه چند تیکه شو بیشتر نتونستم بخورم حالم بد شد اون نشسته بودن سر سفره و من روی مبل قشنگ روبروم به سر روی خونه !!! احساس تهوع بهم دست داد . اومدم توی اتاقم پای لب تاپ سرخودم گرم کنم . تا حالام بد نشه
زهرای بابا سلام
 
همان روزهای اولی که از پیش ما رفته بودی خواب دیدم انگار عالم برزخ یا تشبیهی از آن بود. باز هم خودم ناظر بودم و جزئی از آنجا نبودم. بیانش سخت است  ولی سعی می کنم توصیفش کنم.
 
جایی بود شبیه یک ایستگاه مترو.یک طبقه.آجر سفالهای کوچک البته فکر می کنم. انگار همه داشتند به سوی آن می رفتند.از همه طرف به سمت مرکز می رفتند. مثل شعاع های نوری یا مثل یک قاچ بزرگ از یک دایره که همه به سمت در ساختمان که مرکزش بود می رفتند. همه راه می رفتند ولی ا
تقدیم به شهدای عزیز به ویژه شهید مظلوم حجت‌الاسلام محمد تولاییرفتند که این نام سرافراز بماندبر مأذنه‌ها نام علی باز بماندرفتند که در این قفس تنگ، در این شهریک پنجرۀ رو به خدا باز بماندرفتند که در دل، دلِ ما عشق نمیردرفتند که زیبایی این راز بماند...هر کس به دلش شوق خطر هست بیایدهر کس که ندارد دل پرواز، بماندگفتند که اعجاز حسین است شهادترفتند که این راهِ پُر اعجاز بماند
امام باقر ع می فرمود جماعتی از مسلمین به سفری رفتند و راه گم کردند نا بسیار تشنه شدند کفن پوشیدند از جاده برکناری رفتند و خود را بریشهای در  خت که اندک رطوبتی داشت چسباندند پیر مردی سفید پوش نزد انهاامد و گفت برخیزید باکی بر شما نیست این آبست آنها برخاستند و آشامیدند سیراب گشتند کی ستی تو خدایت رحمت کند و گفت من از طائفه جنی هستم که با رسولخدا ص بیعت کردند من از رسولخدا ص شنیدم که فرمود مومن برادر مومن است چشم او وراهنمای او است پس شما نباید د
حقمان است اگر غم زده و سرد شدیم
یا که از مزرعه ی سبز خدا طرد شدیم
ما چرا عابر پس کوچه ی عادت شده ایم؟
دور افتاده ز دامان شهادت شده ایم؟
لب فروبند که مرغان غزلخوان رفتند
مرگان باد خدایا که شهیدان رفتند...
امروز رفتم قطعه ی 50 کنار خاک مهربان محمدعبدی که معلم و رفیق و عشق و علاقه ام بود....حال خوشی داشتم!
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بع
یادم نیست چند روز پیش شروعش کردم. کتاب"موش‌ها و ادم‌ها"رو میگم.ولی امشب یعنی همین الان تموم شد.غم انگیز و غم انگیز و غم انگیز...
دلم میخواد به بهانه غم انگیز بودن کتاب یه مقدار گریه کنم اما نشد.
کارای عقب افتاده م این چندروز انجام دادم یه سری دیگه هم مونده که قبل از تموم شدن این هفته روال میشن.
نمیدونم اگر کتاب های نخونده شده ی توی قفسه هام نبود باید چیکار میکردم.
چندروز پیش بود که گفت پاندای کونگ فوکارو باید ببینی و وقتی دید من مسخره میکنم گفت جون من ببینش.امشب گفت دیدیش؟گفتم نه.به شوخی گفت خوبه قسم جونمو دادم
این حرفا با اینکه جنبه شوخی داشتن ولی توی ذهن پرمشغله من گم شده بودن.
و امشب من تا ساعت ۲ بامداد بیدار موندم و درحالی این نوشته هارو مینوسم که صبح خیلی زود باید برم بیمارستان و چشمام به زور بازن.
ولی ارزششو داشت...
ارزش اینکه قسم جون تو هدر نره...
 
در این مسیرِ پر خطر بسیارها رفتند
بر دارِ عشقِ مرتضی تمارها رفتند
 
مردم به خواب ناز بودند و سحرگاهان
حلاج‌ها با رقصِ خون بر دارها رفتند
 
ما غرق در آسودگی ماندیم و آنگونه
غرقابِ خون از بین ما سردارها رفتند
 
با عشق آری اختیار آمد به میدان‌ها
وز بومِ دنیا یکسره اجبارها رفتند
 
ما را غم عشق است باکی نیست از رفتن
مولا سلامت باد اگر عمارها رفتند
 
یا رب چه تقدیری‌ست ایران را در این ایام
سبحه به دستان مانده و کرارها رفتند
 
حسرت بَرَم بر حال عی
در روزگاران پیشین،  شغلی به نام خوشه‌چینی وجود داشت. آنها که دست شان تنگ بود و خرمن و مزرعه ای نداشتند می رفتند و پشت سر دروگران راه می رفتند و خوشه های جامانده را از زمین بر می داشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور می داد که شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید. حافظ می فرماید :
ثوابت باشد ای دارای خرمناگر رحمی کنی بر خوشه چینی
 
فکر می کنم بسیاری از دستفروشان، «خوشه چین» های روزگار ما هستند، آنها که در این هوای سرد چشم دارند به
دیشب تا 3 بیدار بودم. میتونستم زودتر بخابم اگه زودتر مباحث دیروزمو تموم کرده بودم. یعنی اگه یک ساعت یا میم وقتم گرفته نمیشد یا آقای پ بهونه گیری نمیکرد از رفتارم و مجبور نمیشدم باش حرف بزنم ک رابطه م خوب بمونه. 
امتحانای سنگینی دارم و تلاشم ب استفاده از چندروز فرجه س. الان خسته ام. از مباحث امروزم عقب افتادم و مغزم از یک هفته گذشته ای ک بد خوابیدم خسته س. 
امیدوارم بتونم نمره های خوبی بگیرم. 
+چرا دور و برم پر شده از تظاهر؟
دو سه سالی هست که ساکن دنیای مجازی ها هستم...از وقتی که آمدم خیلی ها آمدند و رفتند...بعضی ها آمدند آنچه به دنبالش بودند را یافتند و رفتند و بعضی ها هم به این نتیجه رسیدند که آنچه را که می خواهند اینجا نمی توانند پیدا کنند...آدم هایی با هدف های مختلف!یکی می گفت ما در عصر جنگ نرم هستیم باید در این دنیای مجازی هم سنگر داشته باشیم...یکی می گفت از دلتنگی و تنهایی به اینجا پناه آورده ام...یکی از خدا می نوشت...یکی به دنبال امام زمانش بود...یکی آمده بود تا از ا
اگر از نوه های من هستید و این متن را میخوانید به احتمال زیاد من مرده‌ام.. در حال حاضر من دانشجوی ترم اخر کارشناسی مهندسی صنایع هستم و امروز بیست  هفتیمین روز از هشتمین ماه سال 1398 است .. قیمت بنزین همین چندروز پیش سه برابر شد وبه سه هزار تومان رسید .. مردم به خشم امدند و خیابان ها را بستند و چند بانک و پمپ نزین را اتش زدند .. اینترنت ها هم قطع است و فقط چند سایت محدود برای من باز میشوند .. ورزش سه ،فیلیمو، نماوا ، دیوار و شیپور برخی از این سایت ها هست
اگه نمیخواین چرت و پرت و خاطره نوسی یه نفر رو بخونین این پست پیشنهاد نمیشه.
 
 
دیروز صبح با مامان و بابام راهی آمل شدیم. ساعت ۹.۵ رسیدیم و رفتیم چند تا فروشگاهی که من پیشنهاد دادم. سه جفت جوراب کیوت خریدم ^__^ ساعت ۱۲ کلاس فیزیولوژی داشتم با آزمایشگاه. سه زدیم بیرون از دانشگاه.
سر راه دیدیم نمایشگاه کتابی برپا شده با پنجاه درصد تخفیف. من کتاب های من ملاله هستم، نحسی ستارگان بخت ما، تخت خوابت را مرتب کن، سرباز کوچک امام، شب های روشن رو برای خودم،
فکر میکردم عکسم خوب شده ولی گه ترین بود! 
سیاه کردم صورتمو که مثلا عیب هامو بپوشونه! 
برای اروپایی ها این چیزا مهم نیست میبینی؟ بدبختی جهان سوم همینه که تو کله زن ها کردن که هیچی نیستن جز ظاهرشون واسه بَه بَه و چَه چَه ! 
حالم بد شد از اینکه صورتمو سیاه کردم میرم میشورم و میشم خودم، خود زشتم و مثل چندروز که هرطوری بودم توی جامعه ظاهر شدم بازم ظاهر میشم و دیگم خود واقعیم رو پنهان نمیکنم و میریزم دور هرچی لوازم آرایشیه! 
نشسته‌ام روی تخت و خم شده‌ام روی لپ‌تاپ تا کار ویرایشی را که باید تا چندروز دیگر تحویل بدهم، تمام کنم. صدای تق و تق فشردن دکمه‌های صفحه‌کلیدِ لپ‌تاپ در صدای سوزناک سید علی‌اصغر کردستانی و آهنگ کردی و کهنه‌ای که می‌خواند، گم می‌شود. این آهنگ نازنین را یکی‌دوسال پیش دامن گلدار برایم فرستاد. چیز زیادی از آن نمی‌فهمم اما احساسم را به دنبال خودش می‌کشد و مرا به‌یاد خانه‌های کاه‌گلی کوهستان‌ و هوای سوزناکش می‌اندازد، به‌یاد لرزش نور
نشسته‌ام روی تخت و خم شده‌ام روی لپ‌تاپ تا کار ویرایشی را که باید چندروز دیگر تحویل بدهم، تمام کنم. صدای تق و تق فشردن دکمه‌های صفحه‌کلیدِ لپ‌تاپ در صدای سوزناک سید علی‌اصغر کردستانی و آهنگ کردی و کهنه‌ای که می‌خواند، گم می‌شود. این آهنگ نازنین را یکی‌دوسال پیش دامن گلدار برایم فرستاد. چیز زیادی از آن نمی‌فهمم اما احساسم را به دنبال خودش می‌کشد و مرا به‌یاد خانه‌های کاه‌گلی کوهستان‌ و هوای سوزناکش می‌اندازد، به‌یاد لرزش نور چرا
تا چندروز پیش نمی‌دانستم که تا چه میزان توسط آدم‌های اطرافم، نِرد به نظر می‌رسم. مرتضی همین چند روز پیش گفت دخترها و پسرهای جوانی که در کلاس مقاله‌نویسی و سایر جلسات مقابلم می‌نشینند، با تقریب قابل قبولی، احتمالا بیشتر از نصف دیالوگ‌‌هایم را نمی‌فهمند. یک بار هم «ن» در یکی از مطالب طنزش اسمم را آورد و گفت فلانی نرد است. هرچند که نرد بودن در فارسی -برخلاف انگلیسی- معنای اهانت آمیزی ندارد، اما خواص صاحبِ صفتِ نرد، در فارسی و انگلیسی و عبر
تا چندروز پیش نمی‌دانستم که تا چه میزان توسط آدم‌های اطرافم، نِرد به نظر می‌رسم. مرتضی همین چند روز پیش گفت دخترها و پسرهای جوانی که در کلاس مقاله‌نویسی و سایر جلسات مقابلم می‌نشینند، با تقریب قابل قبولی، احتمالا بیشتر از نصف دیالوگ‌‌هایم را نمی‌فهمند. یک بار هم «ن» در یکی از مطالب طنزش اسمم را آورد و گفت فلانی نرد است. هرچند که نرد بودن در فارسی -برخلاف انگلیسی- معنای اهانت آمیزی ندارد، اما خواص صاحبِ صفتِ نرد، در فارسی و انگلیسی و عبر
حضرت آیت الله حججی روحانی مبارز و یار صدیق امام خمینی پس از سال ها خدمت در سنگر انقلاب اسلامی و دفاع از آرمان های حضرت امام خمینی و آیت الله خامنه دیروز در 1 شهریور سال 1398 به دیدار آقا امام زمان رفت . مجلس خاکسپراری ایشان با حضور نمایندگان ، مراجع تقلید بزرگوار و نماینده ولی فقیه برگزار شد . آقا سید سجاد حججی نماینده شهرستان میانه در مجلس اول تا سوم بود  . ایشا در نوفل لوشاتو  به دیدار امام رفتند و امروز دار فانی را ودا و به دیدار حق رفتند . عالم
ﺷﻬﺪ ﻋﻠ‌ﺭﺿﺎ ﻣﻈﻔﺮ ﺻﻔﺎﺕ
ﺑﺎ ﺑﻪ‌ﻫﺎ ﻓﺎﻣﻞ، ﻨﺎﺭ ﻧﻬﺮ ﺁﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺳﺐ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺩﺭﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺑﻪ‌ﻫﺎ ﺳﻴﺐ ﺭﺍ ﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻘﺴﻤﺶ ﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻋﻠ‌ﺭﺿﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩ. ﻔﺖ: ﻣﻦ ﻧﻤ‌ﺧﻮﺭﻡ. ﺷﺎﺪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺭﺍﺿ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺑﻪ‌ﻫﺎ ﻧﻔﻬﻤﺪﻧﺪ  ﻔﺖ! ﻭﻟ ﺪﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ‌ﺣﺎﻟ ﺑﺎﻝ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ؛ ﻭﻗﺘ ﺩﺪ ﺴﺮ ﻮﺶ ﺍﻦ‌ﻗﺪﺭ ﺣﻼﻝ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺳﺮﺵ ﻣ‌ﺷﻮﺩ!
«ﻓﺮ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ»، ﺹ70
سلام
امروز وقتی از خواب بیدارشدم شنیدم که مادرم میخواهد برود وبرود حلیم ونون تازه بخرد وبیاید تا باهم ودورهم صبحانه بخوریم و پدرم از کارمادرم خوشش امد و گفت: علی هم  با خو دتببر تا دست تنها هستی وبعد مادرم گفت باشد   وبعد هم من هم رفتم تا لباس بپوشم و تا دنبال مادرم برو م 
منو مادرم ام روز یک پیاده روی اساسی کردیم  و مادوتا اول رفتیم حلیم گرفتیم و بعد رفتیم نون سنگک برای صبحانه گرفتیم  و بعد رفتیم خانه و یک صبحانه ی درجه یک خوردیم.
یه کم بعد از
 
کیا رفتند کربلا و نجف تو زمان های غیر از اربعین و عاشورا و تاسوعا 
تو روز عادی که هیچ مناسبتی نداره !
کیا رفتند ؟!
بعد اگر رفتین حرم امام علی (علیه السلام) رو چطور دیدین ؟
حرم امام حسین ( علیه السلام ) رو چطور دیدین ؟!
اگر میشه توصیف کنین رفتن تون رو که چطور بوده ؟ 
ممنونم 
چندروز پیش مشغول وب گردی بودم که پسر هم اومد پیشم، همینطور مشغول شیطنت
بود و نمی ذاشت کارم رو انجام بدم. چندبار محکم ضربه زد روی لپ تاپ که شاکی
شدم و سرش داد زدم و از روی صندلی گذاشتمش روی زمین. اون هم سریع با یه
سرعت خاص رفت و سریع دوشاخ لپ تاپ رو از پریز کشید بیرون. باتری لپ تاپ هم
که مدّت هاست خراب شده و با برق مستقیم کار می کنه! حسابی شاکی شدم و یه
توسَری هم بهش زدم. چند ثانیه بعد دیدم صفحه ی گوشی روشن شد و صدای اذان در
اومد. کمی فکر کردم و به
دوچرخه اش را به دیوار تکیه داد و با متانت وارد کتابفروشی شد. خیلی صمیمی و گرم احوال پرسی کرد و نظرم را راجع به کتابها پرسید.
از آن نجابت زیرپوستی و کت و شلوار اتوکشیده برنمی آمد که بیخود اینقدر هماهنگ باشند. بوی موهای تازه کوتاه شده اش خوب به مشامم میرسید. دقایقی با شادی بسیار صحبت کردیم و کتابی که من معرفی کرده بودم را خریدند و رفتند. بعد از آنکه رفتند همکارم که سالها قبل تر از من در کتابفروشی کار میکند، گفت: هیچ میدانی او که بود؟ معاون شرکت بی
همین چندروز پیش دنبال کننده‌ای به اسم ، آواتار دریا داشتم که الان لفت داده. 
 
خانم معلم ، بخش نظرات را بسته بودی. 
 
بارها سعی کردم دنبالت کنم ولی با پیغام اطلاعات واردشده صحیح نمی باشد روبرو شدم.
دستی وارد کردم ولی بازهم نشد . 
اگر خودت دوست نداری ، که هیچ ، چون اجبار و اصراری نیست. ولی من تلاشم کردم و نشد. 
کسی می تواند اطلاع دهد. 
 
هم اکنون ، یکی از دنبال کنندگان نیز همین گونه است. توجه : 
 
زندگی دو نفره همیشه هم دو نفره نیست، اینجور که فکر کنیم فقط ما
دوتاییم که زندگیمونو با علاقه خالص نسبت بهم میچرخونیم، درواقع خانواده و
فامیل (اونم فامیلای تاثیر گذار) خیلی میتونن روی روابط موثر باشن...چیزی
که در دوران نامزدی و بعدش حتی،رابطه رو ممکنه حساس یا خدشه دار بکنه همین
روابط خونواده ها با هم یا فامیل همدیگه هست... این چندروز یه کنتاکت پیش
اومد بیشتر سوتفاهم بوده ولی چه حس بدی رو تجربه کردم ..... خدا رو شکر خدا
رو شکر وقتی به گوش علی رس
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
مظلومیت امامان شیعه را حدود پایانی نیست؟!
کتاب سیری در سیره ائمه اطهار اثرمرتضی مطهری،چاپ پانزدهم شهریور ۱۳۷۶از انتشارات صدرا
صفحه ۲۴۷ چنین می‌نویسد
(امام عسکری و امام هادی علیهماالسلام اجباراً در سامرا به سر می بردنددر محلی که محل سپاهیان ودرواقع پادگان بود،یعنی خانه ای که در آن زندگی میکردندبرایشان انتخاب شده بود که مخصوصاً در پادگان باشند و تحت نظر .ایشان در بیست و هشت سالگی ا
آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان های پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر آن بام های باد بادکهای بازیگوش آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها آن روزها رفتند آن روزها یی کز شکاف پلکهای من آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید چشمم به روی هر چه می لغزید آنرا چو شیر تازه می نوشید گویی میان مردمکهایم خرگوش نا آرام شادی بود هر صبحدم با آفتاب پیر به دشتهای نا شناس جستجو می رفت ش
نمیدونممم چجوری بگمم اما ..
من دارم میرم ونیستمم شاید چندروز طول بکشه برگشتنم  امروز اخرین روزیه که هستم
شایدم بیشترر دوس نداشتم اما رفتنم واجبه 
کامنتابازه اگه دوس داشتین بیاین و باهم حرف بزنید 
گرچه خوب خودتونم وب دارین,
نفسی امیدوارم حالت زودتر خوب بشه,لیا مامان توهم همینطدر, شادی ان شاالله مادربزگتو هم خوب بشه و البته داداش سیما شیی
این قابلیت جالب تا چندروز دیگر اضافه میشود
در رابطه با طولانی شدن زمان بروزرسانی مشکلاتی در سورس های هاست پیش آمده و به دلایلی نمیتوانیم سایت را به هاست مستقل انتقال و آن را بروز رسانی کنیم و تنها نقطه قوت آن این است که سایت تا الان از کار نیفتاده است 
ادمین های سایت هرچه سریع تر امکان اشتراک در سایت را برای شما کاربران عزیز فراهم میکنند.
نیست هوایی جز هوایت در هوایم/  مر میشود شود هوایی در هوایم؟
__
دیروز 5 نفر دیگه از دوستانمون رفتند:)امروز هم یه نفر دیگشون و هفته قبل هم یه نفر دیگه
دیشب خیلی مزخرف بود و اعصابم داخان،اون از دانشگاه که آخر رفتیم،این از خدمتمون که باز آخریمدیگه از دیدن رفتن ها خسته شدم، اونقدر به هیچ کدومشون وابستگی نداشتم که بگم آخ دلتنگشون میشم و از این بچه بازی ها، اینکه رفتند و من موندم فشار روم اومداونقدر اعصابمون خراب بود که دیشب هیشکی سمتمان نیامد:|
دیشب
 
سال 1359 بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می کرد. خاطراتش هم جالب بود و هم خنده دار. بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان
اردیبهشت برای این که ثابت کنه چیزی از فروردین کم نداره با برف شروع کرده 
بابا به خدا تو همون وسطت ماه رمضون داشتی ما حساب کار دستمون اومده بود 
لازم نبود این همه خودتو تو زحمت بندازی که :دی
خبر رسیده خرداد و تیر از الان رفتند کلاسهای فشرده غافلگیرسازی
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
 آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودروم
این یه هفته کلا اینطوری گذشت: صبحا تا عصر میرفتم سرکار...عصرا مسیر شرکت تا خونه که دوساعت میشد رو آژانس میگرفتم که بشینم تو آژانس تا خونه گریه کنم...میرسیدم خونه بعدش افطار میکردم...دوباره بغض و گریه و خواب...فرداش به همبن منوال...یعنی نگم چقد این هفته پول آژانس دادم که بشینم گریه کنم فقط...ولی از فردا دیگه باید با مترو برم..پولام حیفه بخدا
هادسون چندروز پیش زنگ زد برای عذرخواخی و اراجیف دیگه و من گفتم حالم ازت بهم میخوره و تا روزی که زنده ام نمیبخش
عشق ای تنها صدا تنها طنین ...ای بت آخر تو مشکن در زمین
تو گل باغ سماع آدمی .....تو نخستین اختراع آدمی
نخستین اختراع آدمها حالا یا با دخالت پیامبران یا بی دخالتشان آتش بوده است. 
آتش همان چیزی است که از درون چشم خانه و دل و روده و مغز و جگر جهنمیان زبانه می کشد بی آنکه از عذاب لهیبی که خود جهنم بر جهنمیان فرود می آورد بکاهد..شعله ای دائمی که نه چشم و دل را با سوزاندن دردناک خود نابود می کند و نه پایان می پذیرد.
و آتش همان چیزی است که توی قلب و چشم و معده
محافظ ولیعهد و
افرادش به دهکده سولنان و سوریا رفتند اما کسی آنجا نبود،از همسایه شان پرسیدند و
او گفت:"از وقتی جنگ شروع شده هردوی اونا از این دهکده رفتند".

محافظ ولیعهد دست
خالی نزد ولیعهد رفت و گفت:"سرورم کسی اونجا نبودفیکی از همسایه هایشان گفتند
که از آغاز جنگ هردوی آنها از آن دهکده رفتند".ولیعهد بسیار تعجب کرد و
گفت:"چی؟رفتن؟". _بله سرورم. _ولی فقط سولنان در میدان جنگ بود.  و ولیعهد در ادامه حرف هایش گفت:"خیلی خب
به غذاخوری قصر میرویم مدتی است
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند، 
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دید
امیدوارم دوستانی که رفتند به پارک ها با مشکل کرونا مواجه نشوند. راستش من هم خیلی دوست داشتم بروم بیون و یک هوایی بخورم ولی نرفتم. 
به نظر همه باید مواظب باشیم و در محیط های شلوغ حاضر نشویم.
 
به هر حال سال خوبی داشته باشید و همراه با سلامتی
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند...
 
همه یا رفتند یا دارند میرند.
فقط من موندم و چند نفر دیگه..
حس جاموندن خیییلی حس بدیه.
حسرت خوردن...
حسرت و افسوس اون دنیا چندییییین برابره.
 
* الهی بحق حسین و آبروی حسین ما را ببخش و پای حرکت بهمون بده.
 
وقتى صداقت یک روباه زیر سوال می‌رود..! ﺍﺯ ﺎﻧﺎﻟ‌‌‌ﻬﺎ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﺨﺶ می کرد...نشاﻥ مى داد یک ﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭ ﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﻨﺪ ﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﻤ ﺑﻮ ﺸﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﻦ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ ﺍﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﻪ ﻯ ﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎ
بالأخره توانستم با داوران جشنواره ارتباط بگیرم و ازشان بخواهم ناداستانم را نقد کنند. پیشنهاد الهَه بود در واقع. یک‌روز در ایمیلی از دبیرخانه خواستم ایمیل‌هاشان را برایم بفرستد یا نقدهایی که برای اثرم نوشته‌اند. گفتند: آثار داوری شده‌اند و نه نقد. و قرار شد درخواستم را با داوران درمیان بگذارند. اما بعد از چندروز که خبری نشد و سراغی گرفتم برایم نوشتند که مشغله‌ دارند و فرصت چنین کاری را در این ایام ندارند و گفتند بهتر است خودم اقدام کنم. خا
 
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشستهمه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
 
هر که استاد به کاری بنشست آخر کارکار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
 
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دیدتا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
 
هر که را بوی گلستان وصال تو رسیدهمچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
 
#مولانا
کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم  درس ۶ صفحه ۸۱ با موضوع عاقبت فرار از مدرسه
انشا با موضوع عاقبت فرار از مدرسه
در دوران مدرسه ام به یاد دارم زمانی که در کلاس نهم درس می خواندیم یک روز آن سه درس سخت را در یک روز و در سه زنگ داشتیم که آن درس ها شامل علوم ، زبان انگلیسی و سخت ترین آن ها ریاضی می شدند .
در آن روز پس از گذشت زنگ اول که درس علوم داشتیم نوبت به زنگ ریاضی رسید و قرار بود که از ما امتحان گرفته شود و نیز زنگ بعد از آن هم املای زبان انگلیسی داشت
✨﷽✨
✅چه کسی به امام زمان می رسد؟
✍استاد علی اکبر رائفی پور
در صدر اسلام، پیامبر نماز جمعه می خواند یک کاروانی آمد و سر و صدا راه انداخت. همه مردم حاضر در مسجد رفتند و فقط 12 نفر که از اهل بیت و کسانی که بعد پای امیرالمومنین ایستادند، در مسجد ماندند. بقیه دنبال تجارت و لهو و لعب رفتند. 
آخرالزمان هم همین می شود. امام زمانشان را به تجارت و لهو و لعب می فروشند. یعنی مردم پول در می آورند یا پول را خرج لهو و لعب می کنند. 
فلذا کسی به مهدی می رسد که بتو
 
 گروه ایران در راه جام جهانی
با استراحت ملی پوشان فوتبال ایران در هفته اول بازی‌های مقدماتی جام جهانی، چهار همگروهی ایران روز گذشته به میدان رفتند و جالب اینکه با دو تساوی یک بر یک به کار خود پایان دادند.

به گزارش "ورزش سه"، ملی پوشان فوتبال ایران با حضور در گروه سوم بازی‌های مقدماتی جام جهانی و جام ملت‌ها، اولین روز از برگزاری بازی‌ها را با استراحت از سر گذراندند اما چهار هم‌تیمی ایران یعنی تیم‌های عراق، کامبوج، هنگ‌کنگ و بحرین در او
روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز باز ماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند: هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟
ادامه مطلب
با سلام
روزی دو سه بار به مرگ فکر میکنم و حالم بد میشه و یاد خالم اینا افتادم که رحمت خدا رفتند و الان یه نفر داره زمینشون رو میسازه. انگار اصلا تو این دنیا نبودن. این شده یه عامل بازدارنده برای من. تو نت خوندم که اگه به فبرستان سر بزنید و راه برید بهتر میشید. دیشب رفتم سر زدم ولی زیاد اثر نداشت و دوباره اون حالت برگشته.
یاعلی
✍داوداحمدپوربسم الله الرحمن الرحیممردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
ادامه مطلب
نشسته‌ام کنار شومینه. صدای چک چک سوختن چوب‌ها می‌آید و خاطرات گذشته. عمیق نفس می‌کشم. عطر آتش و هیزم‌های جان‌سوخته می‌آید، عطر نمناک پنجره‌های باران خورده، عطر کلبهٔ گرمی که سرشار است از خاطرات گذشته و انتظار آمدنت. دراز می‌کشم، توی خودم مچاله می‌شوم، توی خودم می‌میرم. چندروز شده؟ نه، چندروز نه! چندماه شده؟ نُه‌ماه! نُه‌ماه است که ندیدمت، نُه‌ماه است که چشم‌هایم به‌دنبال عقربه‌های ساعت دویده‌، نُه‌ماه است که تار و پود پیرهنم دل
سلام دوستان جان دل
 
خوب و بد گذشته و میگذره
از ‌قتی لپ تاپ رو همسر برده شرکت نیومدم بلاگ سربزنم
خداروشکر همایش دهم دوروزه و عالی برگزار شد
فعلا درگیرودار یک خبر وحشتناک هستیم
یک قتل
بله قتل
منشی شرکت  یک خانووم جوون بود که دوتا دخترداشت 
سه ساله و دوساله
متاسفانه شوهرش خیلی هرز میچرخیده و باهم اختلاف داشتن
چندروز پیش دوباره سر اینکه همسرش اصرار داشته دوست دخترش رو صیغه کنه دعواشون میشه
صبح مامان دختره زنگ زد به همسر و کفت مریم مرده،کشته ش
دنیا که گذر کنند همه بر پشتت # رفتند و روند کسان ز کوه و دشتت
آن خاله ، عمو و یا که حتی مادر # ترکت بنموده رفته اند از مشتت
ای آنکه همه عمر طلب کار بُدی # ترسان همه از روی عبوس و زشتت
اکنون بنگر که خود بدهکار شدی # آگه شده ای ز کرده ها و کشتت ؟
پیری و هنوز غرق عیاشی شب # چیزی نبُود تو را فقط انگشتت
هوشیار که بعد رفتنت سوی فنا # انگشت نهد کسی به خاک و خشتت
گرجی نرود میخ بر این سنگ مکوب # هرچند گرو بمانده هفت از هشتت
توپ را در دستش گرفت آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر...
ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمینگذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت.
درفضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه هارفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
او مشغول نماز شد. همانجا داخلحیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند.جماعتی شد در حیاط. همه به او اقتدا کردیم.
• قبل از قرنطینه، به مستر قول داده‌بودم ببرمش اسکله‌ی نزدیک خونه‌مون و قایق‌ها و لنج‌هارو نشونش بدم. ولی یهو قرنطینه شد و بدقول شدم. از اون موقع، هرروز براش یه قایق کاغذی رنگی درست کردم در اندازه‌های مختلف، از قد دستم گرفته تا قایقای بندانگشتی. و بهش گفتم یه روزی که خیلی زیاد شدن باهاشون برات یه اسکله می‌سازم، بعدش گوش‌ماهی‌مو چسبوندم به گوشش و گفتم صدای موجا رو می‌شنوی؟ •
|
• روتین شبانه‌مون تو قرنطینه هم اینجوریه که هرشب یه کتاب قص
به گزارش واحد سنجش و راه حل‎های رفتاری در بازار (آبسیم) بورس نیوز، در سال 97 حقوقی‎های فعال در بورس تهران حدود 679 هزار میلیارد ریال سهام خرید و در مقابل 684 هزار میلیارد ریال فروخته‎اند.
حقیقی‎های بازار حضور پررنگ‎تری داشتند و در برابر 872 هزار میلیارد ریال خرید سهم، 846 هزار میلیارد ریال فروش داشته‎اند.
ادامه مطلب
جزوه برنامه نویسی کامپیوتر
دانلود جزوه برنامه نویسی کامپیوتر، بصورت دست نویس و اسکن شده، در قالب فایل pdf. به احتمال زیاد شما نیز حوصله نوشتن جزوه رانداشته و چندروز مانده به امتحان بدنبال جزوه ای خوانا ، همراه باحل تمرین و مثال باذکر جزئیات کامل هستید. جزوه فوق توانایی پاسخ به اکثر خواسته های درسی شما درامتحانات پایان ترم ..

 
 
دخترزیبای‌چوپان چوپانى دختر زیبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که باید صنعت و حرفه‌اى یاد بگیرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى یاد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسیدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه یک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پایشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى یک زیرزمین. نگاه کردند دیدند گوش تا گوش
تاریخ‌ها برای من خیلی مهمند... مثلا میشمارم که یه هفته گذشته از آن‌روز... یا سال پیش، امروز کجا بوده‌ام و این چیزها!
حتی لازم نیست اتفاق خیلی خاصی هم آن‌روزها افتاده باشد مثلا آن شبی که باهم راه می‌رفتیم و وسط صحبت‌هایش گفتم عههههه ماه رو ببین چقدر خوشگله و با ماه سلفی گرفتیم هم جزو خاطرات خوب زندگیم شد که هنوز هم هروقت ماه را می‌بینم که به خوشگلیِ همان شب است، یادش میفتم...
یا مثلا همین چندروز پیش که محمد آمد و بلوار کشاورز را باهم قدم زدیم
دو سه سالی هست که ساکن دنیای مجازی ها هستم...از وقتی که آمدم خیلی ها آمدند و رفتند...بعضی ها آمدند آنچه به دنبالش بودند را یافتند و رفتند و بعضی ها هم به این نتیجه رسیدند که آنچه را که می خواهند اینجا نمی توانند پیدا کنند...آدم هایی با هدف های مختلف!یکی می گفت ما در عصر جنگ نرم هستیم باید در این دنیای مجازی هم سنگر داشته باشیم...یکی می گفت از دلتنگی و تنهایی به اینجا پناه آورده ام...یکی از خدا می نوشت...یکی به دنبال امام زمانش بود...یکی آمده بود تا از ا
از بند امتحانات ازاد شدیم و وارد تابستون شدیم
و اونم چه تابستونی*____*
چندروز دیگه باید 8 میلیون شهریه بدم دانشگاه و به معنی واقعی موندم از کجابیارم  :/
مهمانی بدترین ایده ممکن بود احتمالا
ولی همچنان روال بیخیال بودنم رو حفظ کردم
تا ظهر میخوابم زیر کولر به هیچی فکر نمیکنم
بعدش هم یه غذایی پیدابشه نشه میخورم و میزنم از خونه بیرون
شب ها یه چندتا فیلم و چندصحفه کتاب و یکم هم کانتر میزنم و باز به اغوش خواب میروم
و من روز انتخاب واحد بدبخت ترینم
واخ
 
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشستهمه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
 
هر که اِستاد به کاری بنشست آخر کارکار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
 
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دیدتا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
 
 
#مولانا
 
شروعی دیگر در دنیایی دیگر
وبلاگ من تا مهاجرت به این جا                                                                                      www.mashghemodara.blogfa.com
می نویسم به نام تو آری
 
"آن آهن سرد بی خاصیت را برای چه بلند می کنید؟ از این آهن سرد کاری برنمی آید."
ترجیع بند حرف های آقای جوادی همین جمله بود. آهن سرد که می گفت منظورش علم بود. علم ها نماد تکیه ها و طایفه ها بودند. عظمت هر طایفه به علم آن بود. هر چه طایفه بزرگ تر، علمش هم باشکوه تر. روز عاشورا علم ها را راه می انداختند و از حسینیه ای به حسینیه ی دیگر می رفتند. دسته ی هر طایفه از صبح راه می افتاد و به همه ی تکیه های طایفه های دیگر شهر سر می زد تا عصر که برمی گشت به تکیه ی خود
 این روزها که تورنمنت ویمبلدون 2019 به نیمه نهایی رسیده است، به طور اتفاقی در حال مطالعه کتاب " این هم مثالی دیگر، چهار جستار از حقایق زندگی رومزه/ نوشته دیوید فاستر والاس/ ترجمه بسیار خوب معین فرخی/ نشر اطراف " بودم. اخرین جستار این کتاب درباره موشکافی والاس از سبک بازی راجر فدرر است و بسیار زیاد روایت او دلنشین و جذاب است؛ خصوصا اگر صبح مقاله اش را بخوانی و عصر بازی فدرر را تماشا کنی. 
کتاب شامل 4 جستار( همان essay) است؛ به ترتیب با عنوان های:- آب ای
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از دوستان نزدیک شهید باکری می گفت:
در شب های عملیات مهدی همراه بچه نمی توانست به خط بزند. باید
در مقر می ماند و عملیات را هدایت می کرد.
هر بار که بچه ها می رفتند جلو به دلیل خستگی یا طولانی بودن راه،
مقداری از اسباب های کوله شان به زمین می افتاد.
صبح وقتی آقا مهدی می خواست
ادامه مطلب
یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند. پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد
ادامه مطلب
ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﻧﺎﺕ ﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﺎﺭﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﺎﻓﺘﻨﺪ
ﺗﺼﻤﻢ ﺮﻓﺘﻨﺪ : 
ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻦ ﺗﺮﺗﺐ ﻫﻤﺪﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻨﻨﺪ ...!؟
ﻭﻗﺘ ﻧﺰﺩﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺮﻣﺘﺮ ﻣ ﺷﺪﻧﺪ 
ﻭﻟ ﺧﺎﺭﻫﺎﺸﺎﻥ
ﺪﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤ ﻣ ﺮﺩ
ادامه مطلب
عمار یاسر با حضرت علی علیه السلام درغزوه العشیره در کناردرخت خرمایی به خواب رفتند،بعد از مدتی پیامبر آمدند وآنها را بیدار کرد،قال رسول الله صلی الله علیه وآله وسلملعلیّ:یا ابا تراب_لما علیه من التراب_یعنی پیامبر فرمودند:یا ابا تراب،واین لقب را به ایشان دادند. وحضرت علی علیه السلام این لقب را بسیار دوست میداشتند.
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود
. مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می
کرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های  بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و
تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم
گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند
، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس
های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ 
خا
شب جمعه به یاد امام
و شهدا

به یاد پاسدار گمنام
سپاه اسلام

بسیجی بی ریا و
بااخلاص

"شهید محمد
تقی (مرتضی) ستاریان" 




معاون گردان عمّار

لشگر بیست و هفت

حضرت محمّد رسول الله
{صلی الله علیه و آله و سلم}

.

شهادت = ۱۳۶۶/۵/۱۴

سردشت / عملیات نصر
هفت

.

مزار = گلزار شهدای
بهشت زهرا {س}

قطعه ۲۹ / ردیف ۱ /
شماره ۱۱

.

.

بخشی از وصیتنامه شهید :

.

« تو ای مادر
مهربانم

قامتت را راست نگه
دار و نگذار غم و غصه

خمیدگی و افسردگی بیاورد
و ندای الله اکبر و خمینی رهبر

سر
۲۸ مرداد روز جهانی عکاسی است و همین بهانه‌ای شد تا از عجیب‌ترین عکسی که طی چند روز پیش دیده‌ام بنویسم.من اسم این عکس را گذاشته‌ام "ناخن آشویتسی"این تصویر نشان‌دهنده رد ناخن زندانیان آشویتس در اتاق گاز است. جان کندن به معنای واقعی کلمه.اول خواستم خودم را به جای زندانی گرفتار در اتاق گاز تصور کنم. بعد از کمی فکر گفتم جای آن سربازی باشم که درب اتاق را به روی آن افراد بخت برگشته که محکوم به مرگ با گاز هستند می‌بندد. اما در انتها خودم را عکاس این
۲۸ مرداد روز جهانی عکاسی است و همین بهانه‌ای شد تا از عجیب‌ترین عکسی که طی چند روز پیش دیده‌ام بنویسم.من اسم این عکس را گذاشته‌ام "ناخن آشویتسی"این تصویر نشان‌دهنده رد ناخن زندانیان آشویتس در اتاق گاز است. جان کندن به معنای واقعی کلمه.اول خواستم خودم را به جای زندانی گرفتار در اتاق گاز تصور کنم. بعد از کمی فکر گفتم جای آن سربازی باشم که درب اتاق را به روی آن افراد بخت برگشته که محکوم به مرگ با گاز هستند می‌بندد. اما در انتها خودم را عکاس این
عقده‌ها و حفره‌هایِ به جا مانده از دوران کودکی تمام شدنی نیستند. هنوز هم از بی‌توجهیِ آدم‌ها نسبت به خودم غمگین می‌شوم و لباسِ قربانی به تن می‌کنم؛ حتی بابت این ناراحت می‌شوم که فلانی -که غریبه است!- عکس سایرین که در چالش شرکت کرده‌اند را ریتوییت کرده ولی عکس مرا نه! ناراحتیِ من از جهت دیده نشدن است و یک صدایی مدام درون ذهنم می‌پرسد «واقعا چرا دیگران تو رو نمی‌بینن؟! چرا از محتوای تو مثل محتوای بقیه استقبال نمیشه؟! جدی مشکل تو چیه؟!» حال
همین چندروز پیش یک میز و سه صندلی گذاشتم توی اتاقم. روی یکی از صندلی‌ها خودم نشستم، روی یکی دلم را نشاندم، و روی دیگری عقلم را. نشستیم و ساعت‌ها حرف زدیم؛ از زندگی، از عشق، از منطق، از اهدافمان، آرمان‌هایمان و از هر در دیگری که فکرش را بکنید. میان صحبت‌هایمان، گاهی دل خشمگین می‌شد، گاهی عقل دندان‌قروچه می‌گرفت، گاهی دل بغض می‌کرد، گاهی عقل آه از نهادش برمی‌خاست. سعی می‌کردم آرام باشم و آن‌ها را هم به آرامش دعوت کنم. به‌هرحال تصمیم‌گی
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود
. مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه می
کرد .

با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های  بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و
تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"

رزا هم
گفت :"بله ! بسیار عالی است ."

سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند
، البته با پدر و مادرشان !

وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس
های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ 
آقا اون سری که من رفتم ترکیه واسه کارام رو یادتونه؟
تقریبا چندروز از تولد مامانم گذشته بود و منم از اونجایی که فراموش کرده بودم تولدشو-___________-
براش کلی وسیله آرایشی بهداشتی خریدم(دوس داره:d)
بین اونا دوتا دونه اسپری بدن خیلیییی خوشبو هم گرفتم براش*___*
بعد این از یدونه اش خیلی خوشش اومده و همش از اون استفاده میکنه
و از اونجایی که خیلی دوسش دارم و نمیخوام ی وقت خدایی نکرده عذاب وجدان بگیره که اسراف کرده که یدونه اضافی داره و از این حرفا
تصمیم گرف
در زمان ابوبکر و عمر،
زلزله شدیدی در مدینه رخ داد، به طوری که عموم مردم ترسیدند. نزد ابوبکر و عمر
رفتند، مشاهده کردند آن دو نفر از شدت ترس به شتاب حضور امیرالمؤمنین(ع) می
روند.مردم هم به تبعیت آنها حضور آن حضرت رسیدند. امیرالمؤمنین(ع) از منزل خارج
شدند. ابوبکر و عمر و عموم در عقب آن بزرگوار رفتند تا به باروی شهر رسیدند. آن
حضرت روی زمین نشست مردم هم اطراف او نشستند. دیوارهای مدینه مانند گهواره حرکت می
کرد اهل مدینه از شدت ترس صداهای خود را بل
 
 
وارد خانه مادر و پدر شدیم . بسیار گران و مجلل بود . مثل قصرها بود . سوزان داشت می چرخید و همه اتاق ها را نگاه میکرد .
با زبان اشاره به رزا گفت :" چه اتاق های  بزرگ و زیبایی ! پنجره هایی با پرده های بلند و تک رنگ و اتاق هایی رنگارنگ !"
رزا هم گفت :"بله ! بسیار عالی است ."
سوزان و رزا با هم به خرید وسایل اتاق و خودشان رفتند ، البته با پدر و مادرشان !
وقتی به مرکز خرید بزرگی رسیدند ، به طبقه های لباس های نوجوانان رفتند . در آنجا لباس هایی به طرح گل های باغ 
بالاخره بعد چندروز تنها اومدم حرم؛از حرم تا موکب تقریبا میشه گفت خیلی راهه.مستقیم بعد اینکه رسیدم رفتم حرم امام حسین ع ،حدود نیم ساعتی میشه گفت نشستم و بعدش بلند شدم که برم، باید زود میرفتم چون داداشم تو موکب منتظرم بود،از شبهای قبل یه راه میانبر پیدا کرده بود زیر زمین حرم که دیگه به شلوغی نخورم تو حرم و سریع برسم.داشتم فکر میکردم که از اونجا برم که با خودم گفتم ولش کن بزار از تو حرم برم هم کیفیش بیشتره هم ثوابش.از تو حرم که داشتم میرفتم تو حا
در یکی دو سال اخیر، تشکلهای دانشجویی چه در مسائل کشوری و چه در مسائل بین المللی کارهای خوبی کردند. در مسئله هفت تپه و ماشین سازی رفتند و مشکل را حل کردند؛ اینها نه پول دارند و نه قدرت قانونی اما حضورشان در پیگیری مطالبات کارگران اثر داشته/ درباره یمن، نیوزلند، نیجریه و... دانشجوها اعلام حضور کردند. حضور جلوی سفارتها خوب است؛ البته متانت و عقلانیت لازم است. در همه جا از دیوار بالا رفتن خوب نیست؛ هرچند در یک جاهایی مثل لانه جاسوسی خوب است.
پیرمرد عاشق امام حسین ع و کربلا بود اواخر اگر پولی به دستش میرسید کنار می گذاشت و به اطرافیانش می گفت انشاالله می رویم کربلا. سه روز بعد از عاشورا از دنیا رفت بالای سرش که رفتند دستانش را به حالت اخترام روی سینه اش گذاشته بود. چندی بعد خواب دیدند که لحظه مرگش دو نفر زیر بغلهایش را گرفتند و بلندش کردند تا به احترام کسی که به دیدنش آمده بود ایستاده باشد او هم دستانش را روی سینه گذاشت تا به امام معصوم ع سلام کند. 
خلاصه بازی دیشب منچستر سیتی و تاتنهام از سایت بلاگ دانلود دریافت کنید.
خلاصـه بازی منچسترسیتی 4
طرفداری سر مشاهده بازگشت مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپا منچسترسیتی و تاتنهام به مصاف آهنگ رفتند که سر یک مشاهده پرگل.
ادامه مطلب
در حالی که حسن روحانی به دنبال بستن با کدخدا است ، دانشجویان کره ای (دانشجویان کره جنوبی) به نشانه اعتراض به حضور نیروهای نظامی آمریکا در کشورشان ، از دیوار اقامتگاه سفیر ایالت متحده در این کشور بالا رفتند. آنها فهمید که مشکل اصلی ، دولت فعلی آمریکا نیست بلکه اندیشه حاکم در نظام آمریکا و خوی استکباری آن است ولی تو هنوز نفهمیدی! اگر حسن روحانی رئیس جمهور کره جنوبی بود، احتمالا این دانشجویان را بی شناسنامه می خواند.
 
 
 
 
 
بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن اینترنت را هم قطع کردند،
یعنی چیزهایی که فکر می‌کردند برای‌شان خطرناک است و
پایه‌های حکومت‌شان را سست می‌کند،
از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکه‌هایی که با آنها حالت را می‌پرسیدم.
امروز سه‌شنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلی‌ها مثل من احساس می‌کنند
جایی گیر افتاده‌اند مثل شعب ابیطالب.
بانک‌ها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خون‌هایی
چرا باید تو این اوضاع مامانم دندون‌درد بگیرن و این دندون‌درد علارغم مصرف آنتی‌بیوتیک تشدید یافته و به سینوس‌ها هم منتشر بشه؟ اونم دندونی که همین چند ماه پیش در کرده بودند.
حالا درد هم باعث شده فشارخون مامانم به ۱۸۰/۱۰۰ برسه، کاپتوپریل زیرزبانی و لوزارتان هم بعد گذاشت یک ساعت چندان جوابگو نیستند. .... مامان رفتند تا دستشویی برگشتند فشار خون رفته تا ۲۰۰!
دستام می‌لرزند. و بدتر اینکه، تو این اوضاع رفتن به بیمارستان/درمانگاه/دندانپزشکی (اگه
 من وسیب ها با هم رسیده ایم!
محبوب من! کجا دنبال روزهای خوب بگردیم؟ شاید شبی است که زیر نقاب روز پنهان است. دراز شبی که با نقاب روز، چهره پوشانده است. محبوب من! جرأت شکوه ای نیست، اما من از اول می دانستم که هرروز صبح زود، خورشید می آید، فقط برای دیدن شما. از اول می دانستم که آیینه ها فقط می خواهند شما را ببینند. خودم از دورها دیده ام، همین که می گذرید،کوه ها پیش پای شما زانو می زنند.محبوب من! حالا دیگر،همۀ آن کوه ها را باد برده است.محبوب من! یادش به
دقیقا عین کیف تو بود ، همون رنگ همون مدل..خوده خودش بود...قفل شده بودم روش...ولی فرزانه دستمو کشید...گفتم صبر کن ...گوش نداد ، هی دستمو می کشید..هی می گفت بی خیال شو سارا...گفتم صبر کن ...گوش نداد...باز دستمو کشید..گفتم صبرکن صبرکن...خواستم ورش دارم داد زد سرم..فک کرد بی خیال میشم....اشتباه می کرد...من بلند تر داد زدم...گفتم به تو ربطی نداره، تو نمی فهمی...بعدم ورش داشتم...
رفت...گفت هر غلطی می خوای بکن و رفت...
غلط!! شکل کیف تو رو داشتن حالا شده غلط! چرا؟ چون تو مرد
۳۶۵ روز از من باز هم گذشت.یکسال من بزرگتر شدم نمی دانم دران توانستم (بزرگ) شوم یا نه..توانستم همانی باشم که دوست دارم یا نه. شایدآنطوری که می خواستم باشم  نبودم ولی به چشم برهم زنی یک ســــــــــال گذشت.  روزهایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم، و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست و فریاد زدم.. روز هایی که دلی بدست اوردم و عشق ورزیدم، و روزهایی که دلی شکستم و … روزهایی که دویدم تا برسم ، و شب هایی که خوابیدم و بیخیال شدم از رسیدن.. روزهایی که فکر کر
پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
پسر جوانی با موها و محاسن بور جهت صدور مجوز ازدواج مجدد به محل کارم آمده بود، هزینه ارجاع پرونده اش به دادگاه 70هزارتومان شد، قدرت پرداخت این هزینه را نداشت. کارگر مرغداری بود از یک استان دیگر به شهر ما آمده بود. دوستش هزینه دادخواستش را پرداخت کرد و رفتند... با خودم فکر می کردم آدمی که زن دارد، کارگر است، هزینه پرداخت و ثبت دادخواست خود را ندارد واقعا رن دوم به چه کارش می آید؟ اصلا آن دختری که قرار است زن دوم این آقا شود با چه امید و آرزویی تن به
۲۰۰ سال پیش با شتر به حج می رفتند و ۶ ماه طول می‌کشید....امروزه با هواپیما می روند و ۶ ساعت طول می‌کشد
۵۰ سال پیش ارسال یک نامه به استان دیگر ۷ روز طول می‌کشید
امروزه ارسال پیام ۷ صدم ثانیه طول می‌کشد
این همه پیشرفت تعجبی ندارد
پس درک کنید و‌ بپذیرید که امروزه نیازی نیست ۳۰ سال کار کنید. بلکه میتوانید با سه ماه یا نهایتا ۶ ماه فعالیت در تجارت مدرن به درآمد ماهانه ۵ میلیون تا ۵۰ میلیون تومان برسید
ادامه مطلب
بازماندگان عثمانی پس از یأس از شام و عراق برای دست یافتن به چاه های نفت و گاز، چشم به لیبی دوختند و عساکرشان را در سواحل پیاده کردند، اما دیری نمی پاید ماندگاریشان، چرا که از همان راهی که رفتند، دست از پا درازتر بازخواهند گشت.
کتاب امیر مهربان : روایت هایی ساده و روان از زندگی مولای مهربانی ها، امام علی (ع)
 
کتاب امیر مهربان
معرفی:
روایت هایی ساده و روان از زندگی مولای مهربانی ها، امام علی (ع)این کتاب با بیان داستان هایی ایشان را به کودک معرفی می‌کند.در این داستان ها به عدالت، جوانمردی و مهربانی حضرت اشاره دارد…خواندن این کتاب را به تمام شیعیان امیرالمؤمنین توصیه می‌کنیم.
بریده کتاب(۱):
قاضی به امام گفت: آیا دلیلی داری که حرفت را ثابت کند؟امام فرمود: نه‌قاضی گفت:
بغضت که میاید ارام و بیصدا درست وسط گلویت مینشیند.
و کلی حرف پشتش ب مانند آجر
دیوار میشوند و سنگین...
انقدر که تمام سنگینیش را مجبور میشوی به سینه ات فرو ببری
ان موقع است که تیر میکشد عمق وجودت
از هیاهوی کلمات...
سنگین و سنگین تر میشود ...
دفن میشوی کنج دست هایت ارام و بیصدا جاری میشود
اشک هایی از خاطرات گذشته...
 این  شب است...
و این صدای دردهایی است که جویده میشود...
.
.
.
خوشا به حال کسایی که رفتند
ادم که می ماند می پوسد...
نور آفتاب پلک هایم را نوازش می‌کند ، درحالیکه روی چمن های نمناک دراز کشیده‌ام دست راستم را روی پیشانی گذاشته و چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم. بالای سرم آسمانِ صاف و آبیست و در‌گوشه‌ی این منظره چند شاخه از درخت زیتونی که زیرش استراحت می‌کنم به چشم می‌خورد . قطرات بارانی که دیشب باریده بود روی برگ های سبزرنگ درخت می‌غلتند و درحالیکه خورشید به آنها می‌تابد ،می‌درخشند . لبخندی عمیق می‌زنم ، باران طولانی بود ، اما ابرهای سیاه کنار رفتند و آ
آدم ها چه با اومدنشون، چه با رفتنشون باعث به وجود اومدن تغییرات بزرگی توی زندگی و شخصیت ما می شن. 
آدم های زیادی وارد زندگی من شدند و بعد از مدتی، یا خودشون رفتند و یا از روی اجبار یا علاقه، از کنارم حذفشون کردم. هر بار این کار، جزو سخت ترین و تکون دهنده ترین تجربه های زندگیم بود، اما چه میشه کرد؟ این زندگی هست و زندگی هم ادامه داره! و من در حال تبدیل به آدمی هستم که برای خودم ناشناخته و گاهی ترسناکه!
نسشته بودم نگاهش می کردم. کار دیگری نداشتم. اولش می ترسید. دور نمی شد. چند قدمی که می رفت بر میگشت که خیالش راحت شود. بدو می آمدم سمتم و چیزی می خواست. انگار بودنم کافی نبود و حتی از چیزی نخواستن هم واهمه داشت. یکی دوساعتی که گذشت رفیقم رسید. قرار بود با هم جایی برویم، اما نه به آن زودی. او هنوز می دوید. حالا دورتر می رفت. یخش آب شده بود. یکی دوتا رفیق هم پیدا کرد. رفیق های چند دقیقه ای. خانواده هایشان زود می رفتند بچه ها هم دنبال آنها. از دست دادن را ب
کسانی که از مقداری معنویات برخوردار بودند، دنبال کشف و کرامت نمی‌رفتند، می‌گفتند: کیمیا را می‌دانیم، ولی به کسی یاد نمی‌دهیم، ما می‌دانیم که چه چیز را به دیگران یاد دهیم. کسی که از معنویات و معرفت خدا بهره‌مند است، چه حاجت به کیمیا دارد؟! چه کیمیایی بالاتر از خداشناسی؟! همه واجبات برای تحصیل معرفت و مقدمه آن است، و تنها معرفةالله واجب نفسی و ذاتی و اعظم واجبات است.
در محضر بهجت، ج2، ص 359
خب....
امسال هم با تمام بدی ها و خوبی هاش تموم شد و رفت تو بایگانی دلمون♥.امسال کنارهمدیگه اتفاقای زیادی رو پشت سر گذاشتیم؛باهم قهرکردیم،بعد چندروز آشتی کردیم.باهم دعوا کردیم اما بعداز یه مدت کوتاه دوباره شدیم همون اکیپ سابق‍‍‍.
به خاطرهمدیگه بابقیه دعواکردیم.باهم بازی کردیم.باهم بزرگ شدیم.باهم گفتیم و خندیدیم.باهم و برای هم گریه کردیم.برای همدیگه کادو خریدیم.برای همدیگه تولدگرفتیم.باهم بحث کردیم.باهم کل کل کردیم‍♀‍♀.همدیگه روسورپرای
دخترزیبای‌چوپان چوپانى دختر زیبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که باید صنعت و حرفه‌اى یاد بگیرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى یاد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسیدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه یک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پایشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى یک زیرزمین. نگاه کردند دیدند گوش تا گوش
 
گلی تقدیم به گل های زندگی ام که پا به پای من در این جهان پیش رفتند و پیشرفت من آرزوی بزرگشان بود 
دوستتان دارم همچون گل هایی سرزنده و زیبا در بوستان زندگی ام شکفته اید
و در کنارتان می مانم
خوشبختی از آن شما
عمر غمهایتان همچو گل کوتاه و رنگ زندگی تان همچو گل خوش رنگ 
یک دنیا ممنون که هستید
پدر و مادرم فرشته های زمینی من هستید 
امروز قیمت دلار تقریبا سیزده هزار و هفتصد هزار تومان شد. هنوز اثرات قیمتی افزایش بنزین را کامل هضم نکرده بودیم که قیمت دلار هم اومد به کمک بنزین. با این شرایط اگه خوب پیش بره، فکر کنم ناک اوت کنند ما را
 
فقط یک سوال هنوز مطرح است. آیا بنزین و دلار در هماهنگی با هم بالا رفتند یا بدون هماهنگی.
البته به نظر من اثرات بنزین بر دلار قطعا منطقی و پیش بینی شده بود
به اتفاق چند نفر از دوستان در یکی از روزهای تعطیل به میهمانی دوست قدیمی ام رفتیم . او در یکی از بهترین مکان و اراضی شاندیز باغی داشت که از هر نوع میوه در ان وفور بود . باغی مجلل از تمامی میوه خانه باغ , استخر , مجهز به اماکانات دوربین و حراست , سگ های نگهبان و..
بعد از گفتگوی صمیمانه و دوستانه و یک نهار مفصل برای قدم زدن در باغ رفتم . درختهای میوه گیلاس ,سیب , هلو , توت , گردو ,  گیلاس ها بیشتر از هر میوه ای  نمایان بود . گویا فصل گیلاس بود 
مساحت  باغ ب
  دستیاران سرمربی جدید تیم پرسپولیس صبح امروز وارد تهران شدند.


 
  بخش پرسپولیس مجله خبری ورزشی اسپورت‌استار
 
به گزارش خبرگزاری فارس، دو دستیار گابریل کالدرون سرمربی جدید تیم فوتبال پرسپولیس صبح امروز وارد تهران شدند. 
 
این دو مربی عصر روز گذشته اسپانیا را به مقصد کشورمان ترک کردند و صبح امروز به تهران رسیدند. 
 
قرار است قرارداد این دو مربی هم با پرسپولیس به امضا برسد تا آنها در تمرینات این تیم حضور پیدا کنند. یک مربی بدنساز و یک دستیا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها